معنی ساده دلی
لغت نامه دهخدا
ساده دلی. [دَ / دِ دِ] (حامص مرکب) ساده دل بودن. ساده بودن. سلیم دلی. صاف صادقی. مقابل عیاری:
عجب از قیصرم آید که بدان ساده دلی است
کو، ز مسعود پراندیشه و غوغا نشود.
منوچهری.
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار.
حافظ.
|| نادانی. (شرفنامه ٔ منیری). بی عقلی. خفیف عقل بودن. ابلهی. احمقی.
دلی دلی
دلی دلی. [دِ ل ِ دِ ل ِ] (اِ صوت) (مخفف دل ای دل ای دل) تکیه کلامی است خنیاگران را: دلی دلی خواندن، دل ای دل خواندن. تکیه کلامی است مغنیان و خوانندگان را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برای کسی دلی دلی خواندن، در جواب مطالبه ٔ کسی حق خود را سخنان بی معنی و غیر مربوط گفتن یا انکار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلی
دلی. [دَ] (مغولی، اِ) اقیانوس. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 40). و رجوع به دلی خان شود.
دلی. [دُل ْ لا] (ع اِ) راه روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلی. [دِ] (ص نسبی) منسوب و متعلق به دل. قلبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دل شود.
دلی. [دَ لا] (ع اِ) ج ِ دَلو. (اقرب الموارد). رجوع به دلو شود.
دلی. [دَ] (مغولی، اِ) در اصطلاح دوره ٔ مغول، خزانه ٔ دولتی. (از سازمان اداری حکومت صفوی، چ دبیرسیاقی صص 39- 40). || مجموعه ٔ تشکیلات اداری و مالی. (فرهنگ فارسی معین).
دلی. [دِ لی ی / دُلی ی] (ع اِ) ج ِ دَلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلو شود.
دلی. [دَ لا / دَ لَن ْ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (از منتهی الارب). متحیر شدن. (اقرب الموارد). || دوا کردن کسی را. (از منتهی الارب).
دلی. [دِ / دِل ْ لی] (اِخ) مخفف دهلی باشد، و آن شهری است مشهور در هندوستان. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به دهلی و دلهی شود.
دلی. [دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس با 180 تن سکنه. واقع در 63 هزارگزی شمال شرقی گنبدقابوس و 3 هزارگزی قودنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فارسی به انگلیسی
Naiveté, Naïveté, Simplicity
فرهنگ فارسی هوشیار
ساده دل بودن سلیم دلی صاف صادقی مقابل عیاری.
فرهنگ عمید
سادهدل بودن، سادگی و صداقت،
زودباوری،
حل جدول
لری
گویش مازندرانی
درنگ و تأخیر، از اصوات به هنگام سرور و شادی
معادل ابجد
114